جدول جو
جدول جو

معنی سقط گفتن - جستجوی لغت در جدول جو

سقط گفتن
دشنام دادن، ناسزا گفتن
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
فرهنگ فارسی عمید
سقط گفتن
(کِ دی خوَرْ / خُرْ دَ)
زشت گفتن. بد گفتن:
بگه غیب چونانکه دگر کس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن.
فرخی.
هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی). و غلامان درمی آویختند و کشاکش کردند و وی سقطمیگفت. (تاریخ بیهقی). دانم که سخت ناخوشش آید و مرا متهم میدارد متهم تر گردم و سقط گوید اما روا دارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن. (گلستان سعدی).
همه شب برین غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد.
سعدی.
دشنامم داد سقطش گفتم. (گلستان سعدی). ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن آغاز کرد. (گلستان سعدی). رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا
سقط گفتن
زشت گفتن، بد گفتن
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
سقط گفتن
((~. گُ تَ))
دشنام دادن
تصویری از سقط گفتن
تصویر سقط گفتن
فرهنگ فارسی معین
سقط گفتن
ناسزا گفتن، دشنام دادن، بد گفتن، فحش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غلط گفتن
تصویر غلط گفتن
اشتباه بیان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن گفتن
تصویر سخن گفتن
حرف زدن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
(غَ رَ دَ)
داستان سرائی کردن. قصه و داستان و افسانه روایت کردن. نقالی کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
درشت و ناسزا گفتن. دشنام گفتن: و این مهتران را که رنجه نیارستندی داشتن دشنام دادندی و سرد گفتندی و خیو بر رویشان انداختندی. (ترجمه تاریخ طبری). و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوی و چون او در انجمن نشسته باشد سرد گوی وخیو بر روی وی انداز. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندرخورد.
فردوسی.
از آن سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ دَ)
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) :
ز نیروی هر دو در آن گیر و دار
سقط گشت صد اسب در کارزار.
فردوسی.
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
فرخی.
رجوع به سقط شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
ناصواب گفتن. نادرست گفتن. در نظم و نثر فارسی غالباً متضمن معنی اضراب است:
دل ماند ز ساقیم غلط گفتم
آن دل که نماند ازو کجا ماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 602).
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی ریائی نبینم.
خاقانی.
نی غلط گفتم که نائب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب.
مولوی (مثنوی).
غلط گفتم ای یار فرخنده روی
که نفع است در آهن و سنگ و روی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه:
من سخن گویم تو کانایی کنی
هرزمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
سخن گفتن کج ز بیچارگی است
به بیچارگان بر بباید گریست.
فردوسی.
خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی بازکرد.
نظامی.
چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را
حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید.
سعدی.
بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نادرست گفتن ناصواب گفتن نادرست گفتن، غلط گو (ی)، آنکه غلط گوید کسی که خطا گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقل گفتن
تصویر نقل گفتن
لبیدن داستان گفتن حکایت گفتن نقالی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن گفتن
تصویر سخن گفتن
تلکم، نطق، منطق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبق گفتن
تصویر سبق گفتن
آموزاندن یاد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
حرف زدن، صحبت کردن، سخن رانی کردن، نطق کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد